آنچه میخوانید، خاطرات تلخ و تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمیداند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاههای غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهینها و فحشهای رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهینهای شرمآور بازجویان و شکنجهگران آلوده نشود.
ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشمبند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.
زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت میکشید و گردنم را نگاه میداشت، کمرم داشت میشکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمیگفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا میبرید ؟ گفت: میبریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعههایی که تو ...ت گذاشتن فرق میکنه. با .....کلفتها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامیاند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟
واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیروییاند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حسهایم دنبال میکردم، گم کردم. دیگه نمیفهمیدم چه سمتی میرویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را میشناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمیبرندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس میزدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطهای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمیبینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظهکارانهتر قدم بر میداشتم.
توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانوادهام که من فقط فحشهای به خودم را مینویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جملهاش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آنقدر زیاد بود که چیزی نمیفهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت میدهد. دیگر دردم نمیآمد. شاید بیحس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمیدونستم.
نمیدانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش میرود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل میکنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت میرود، و من نمیدانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی میگم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم میکردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، میفهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.
وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشهای توی ذهنم میکشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقهای هیچ خبری نشد. صدایی نمیآمد. احساس میکردم که کسی دارد لباس در میآورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمیداد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.
یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد میکند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمیبینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظهاش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازهات رو میبرم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط میتوانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمیدانستم از من چه میخواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که میآمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمیدانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه میخواهند از من. شک نداشتم که میخواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمیدونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو میکردم تو همون اتاقی بودم که کتکم میزدند. کم کم فشار میآمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم میداد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه میشد. نمیدانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخمهایی که تازه پیدایشان میکردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمیانداختند. نمیدانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی میشود.)