| درس زندگی | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:17 am | |
| این مطلبو شاید خیلی جاها دیده باشین ولی جالبه و دیدن دوبارشم واسه من جالبه ، امیدوارم علی رغم تکراری بودنش ، لذت ببرید
تویتی
اين مطلب آخرين بار توسط mrbarca در الأربعاء يناير 14, 2009 10:14 am ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:20 am | |
| درس اول : يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من! من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم ! پوووف! منشي ناپديد ميشه ... ! بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه… بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!! نتيجه : اخلاقي اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه !
| |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:21 am | |
| درس دوم : يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش… راهبه سوار ميشه و راه ميفتن… چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه… راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار… ! کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده…! راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!!! کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه… بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي ميرسي !!! نتيجه اخلاقي اينکه اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!!!
| |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:22 am | |
| درس سوم : بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه… همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين! بعد از چند لحظه ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا مي کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره…! زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و برگشت پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود… پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري که به من بدهکار بود گفت؟!! نتيجه اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري کنيد !!!
| |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:24 am | |
| درس چهارم : من خيلي خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم والدينم خيلي کمکم کردند دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود… فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…! اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم… يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي ! سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت : اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم… اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم… وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…! يهو با چهره نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي…! ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم و هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيم به خانوادهء ما خوش اومدي !!! نتيجه اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد !!!
اين مطلب آخرين بار توسط mrbarca در الثلاثاء يناير 13, 2009 6:26 am ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:24 am | |
| درس پنجم : يه شب خانم خونه به خونه بر نميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح بر ميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه... شوهر بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تاييد نميكنن! يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتي مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكي از دوستهاي صميميش (مذكر) بمونه... خانم خونه بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي شوهرش زنگ ميزنه : ۱۵ تاشون تاييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده! ۵ تاي ديگه حتي ميگن كه آقا هنوزم خونه اونا پيش اوناست !!! نتيجه اخلاقي: يادتون باشه كه مردها دوستهاي بهتري هستند !
| |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:25 am | |
| درس ششم : چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن... بعد از مدتي يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون : اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس و اونقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد ! دومي: جالبه. پسر من هم مايه افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دوره خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميميترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد !!! سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ... اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد.. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تاسيس كرده و ميليونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ۳۰۰۰ متري بهش هديه داد! هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟! سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟! چهارمي گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه! سه تاي ديگه گفتند: اوه مايه خجالته چه افتضاحي !!! دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره. اتفاقا همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي ۳۰۰۰ متري هديه گرفت !!! نتيجه اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن !!!
| |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:25 am | |
| درس هفتم : توي اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتي همه آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روي يه نيمكت شروع ميكنه به زنگ زدن. مردي كه نزديك موبايل نشسته بود دكمه اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع مي كنه به صحبت. بقيه آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه ميشن ... مرد: الو؟ صداي زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توي كلوپ هستي؟ مرد: آره ! زن: من توي فروشگاه بزرگ هستم اينجا يه كت چرمي خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالي نداره اگه بخرمش؟ مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داري اشكالي نداره! زن: من يه سري هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهاي جديد ۲۰۰۶ رو ديدم. يكيشون خيلي قشنگ بود قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود ! مرد: باشه. ولي با اين قيمت سعي كن ماشين رو با تمام امكانات جانبي بخري ! زن: عاليه. اوه يه چيز ديگه اون خونه اي رو كه قبلا ميخواستيم بخريم دوباره توي بنگاه گذاشتن براي فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولي سعي كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندي !!! زن: خيلي خوبه. بعدا مي بينمت عزيزم. خداحافظ مرد: خداحافظ بعدش مرد يه نگاهي به آقايوني كه با حسرت نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسي نميدونه كه اين موبايل مال كيه ؟! نتيجه اخلاقي: هيچوقت موبايلتونو جايي جا نذارين !!!
| |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 6:26 am | |
| درس هشتم : يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشته كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم! زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: ! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد ! حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه . مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: … اين خيلي رمانتيكه ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد ! بنابراين خيلي متاسفم عزيزم آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!! نتيجه اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولي فرشته ها زن هستند !!!
| |
|
| |
کویر moderator
تعداد پستها : 239 اعتبار : 67 Registration date : 2008-10-03
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 12:24 pm | |
| نیما جان ممنون جالب بود ، من فقط یکی از این داستانهای آموزنده ات را قبلا شنیده بودم ، در کل زیبا و جالب بودند | |
|
| |
Biganeh moderator
تعداد پستها : 598 اعتبار : 183 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 1:31 pm | |
| نیما جان خیلی جالب بود کویر درست میگه | |
|
| |
آریا کاربر آتنا
تعداد پستها : 32 اعتبار : 0 Registration date : 2009-01-02
| عنوان: رد: درس زندگی الثلاثاء يناير 13, 2009 9:54 pm | |
| نیما جان خیلی قشنگ و جالب بودند دستت بی بلا | |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الأربعاء يناير 14, 2009 9:52 am | |
| يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!
نتيجه اخلاقي: براي اينکه بيکار بشيني و هيچ کاري نکني ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشي! ً | |
|
| |
mrbarca moderator
تعداد پستها : 109 اعتبار : 4 Registration date : 2008-09-28
| عنوان: رد: درس زندگی الأربعاء يناير 14, 2009 9:54 am | |
| يه مرد ۸۰ ساله ميره براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده: هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه نظرت چيه دكتر؟! دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده.. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل! همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!!! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتما يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا منظور منم همين بود !!!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد چيزي كه مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته نباش | |
|
| |
| درس زندگی | |
|